۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

اولین روزکاری در مونترال

دیروز به لطف کامیونیتی ایرانی که بعضی ها میگن از اون باید حضر کرد و ما نکردیم، کار پیدا کردم یا بهتر بگم دوست دوستم که اونجا کارمی کرد اون رو برام پیدا کرد. البته کار جنرال و با حداقل دستمزد (اپراتوری ماشین تزریق پلاستیک).
من دو تا رویکرد میتونم داشته باشم یکی اینکه به یاد بیارم توی شش سال گذشته یه کار لوکس مهندسی داشتم توی یه شرکت خوب بین المللی با حقوق و مزایای عالی، اونجام برا خودم کسی بودم حالا اینجا شدم کارگر ساده یه کارگاه، تازه اونم به لطف دوستان. اعتراف میکنم که خوب بعضی وقتها توی توی اونور ذهنم روش روبه اینطرفه کاریشم نمی تونم بکنم.
یه روی کرد دیگه اینکه یکم بیش تر از اون شش سال گذشته رو برگردم عقب ولی نه خیلی، یه توضیح توی پرانتز بدم من 9 سال پیش لیسانسم رو از دانشگاه گرفتم ولی سه ماه پیش از اتمام درسام و دفاع پروژم یه شرکت تو خیابان بهار با دوستم راه انداختیم برای تولید نرم افزار، سرمایه هم فقط 3 میلیون پیش پرداخت دفتر رو داشتیم منم شدم مدیر عامل و میز و دسته چک و آره و اینا ... در مقاطعی هم 3 تا کارمند داشتیم که اوج دوران شرکت ما بود. پروژه های خوبی هم انجام دادیم ولی علی رغم تلاش نهایتا بعد دو سال و نیم شرکت بلاخره به گل نشست پرانتز بسته. خوب دقیقا باید برگردیم دقیقا اینجا اون موقع کلی ادعای برنامه نویسی داشتم و کلی پروژه درست و حسابی دولتی و غیر دولتی تو رزومم بود دو هفته هر جا رزومه میدادم به جایی نمیرسید، اون موقعی که تو دانشگاه رشته مخابرات رو می خوندم اوضاع کار مخابرات تو ایران خیلی خوب نبود و از همون اوایل دانشگاه من به این نتیجه رسیدم که باید از راه برنامه نویسی برا خودم درامد درست کنم از همون دانشجویی هم خوب پروژه میگرفتم و درامد خوبی هم داشتم همیشه هم بر این باور بودم که من مهندس مخابرات نخواهم شد. ولی تو همون زمان با خصوصی شدن مخابرات و توسعه شبکه مبایل و شروع به کار شبکه تالیا بازار کار مخابرات یه جون تازه گرفت یه روز که داشتم توی همشهری دنبال آگهی استخدام میگشتم (اون موقع اول تو صفحه های رنگی دنبال کار می گشتم چون معتقد بودم رزومم به درد شرکت های بزرگ می خوره و اوناهم تو نیازمندی ها آگهی نمیکنن بعد میرفتم سراغ ستون برنامه نویسهای نیازمندی ها) توی نیازمندی ها یهو دیدم یجایی یه بنده خدا یه آگهی تک کادر زده و نوشته مهندس مخابرات و زیرشم یه شماره تلفن داده، حتی ننوشته بود مثلا "مهندس مخابرات با شرایط ... نیازمندیم" یا هرچیز دیگه، کلا کوتاه ترین آگهی اون صفحه بود برای همین هم تو چشم میزد. منم زنگ زدم و وقت مصاحبه گرفتم و استخدام شدم.
 اونجا چایی هم ریختم کف سایت موبایل هم جارو زدم ملات سیمان برای فنس درست کردم جوشکاری و دکل بندی هم کردم تا کارای فنی سایت. حقوقم هم ماهی 180 هزار تومن بود بدون بیمه و قراداد که مدیرش ماه اول حقوقم رو داد ولی چون از کارم خیلی راضی بود دیگه تو چهارماه بعدش بهم حقوق نداد فقط بعضی وقتا 30 یا 40 هزار تومن پول میداد که خرج راهم باشه کلا تو چهار ماه به اندازه یک ماه هم پول نداد بهم، این روش یه سری از کارفرماهای حروم زادس تو ایران که اگه از کار کسی راضی باشن و نگران باشن از رفتنش به جای دیگه، طلب کارش میکنن از شرکت تا اهرم فشار باشه برای موندن تو اونجا. دست آخر تو ماه پنجم یه روز تعطیل مدیرم گفت باید بیای سرسایت منم گفتم نمیام کار دارم پای تلفن گفت اگه نیای از طلبت خبری نیست و اخراج میشی منم بهم برخورد و کلی دربری بارش کردم و تمام. البته چند روز بود که یه پروژه توپ برنامه نویسی گرفته بودم برای شورای شهر و بعد از کمتر از یک ماهم رفتم تو یه شرکت خیل خوب ترکیه ای با حقوق و مزایای خیلی بالاتر و از اونجا هم رفتم به بهترین شرکت مخابراتی اون زمان.
درسته که تو اون شرکت کلی حمالی کردم اما جوان بودم و با نشاط برامم مهم نبود و کلی هم حال می کردم که مثلا کنار اتوبان کردستان با چندتا کارگر فنس سایت میزنم و همون کنار اتوبان باهاشون رو زمین کنار پیادرو ناهار نون و کالباس خشک بخورم، کلی تجربه و خاطره پیدا کردم. ( سه چهار سال پیش یه دوره شرکت برای من و چند تا از همکارام گذاشته بود با عنوان مدیریت استراتژیک استادش آقای دکتر حقیقی بود _شاید هم یه اسم دیگه داشت ولی این تو ذهن من اومد الان_ تو یکی از جلسات یهو برگشت گفت می خوام یه خاطره برام هرکسی تو یه کاغذ بنویسه و گفت اولیشم خودم میگم و شروع کرد که بچه که بوده یه باری با دوستاش داشته از مدرسه میامده دوستش میخواسته به یه گنجیشک سنگ بزنه سنگه شیشه خونه یه بندخدایی رو شکسته و انا هم باهم در رفتن. ما هم یک یه خاطره نوشتیم و  بعضی ها می گفتند چیزی به ذهنشون نمیاد ولی همه رو مجبور کرد، بعد که نوشتن همه تموم شد گفت این را جمع نمیکنم فقط خودتون بخونید اگه خاطرتون مثل من مال خیلی وقت پیشه و تازه شیشه رو هم خودتون نشکستید و فقط فرار کردین هیچ وقت چیزی نمیشید ولی اگه هر روزتون پر خاطرس و مال امروز رو نوشتید، شاید بجایی برسید. خلاصه ما هم دیروز رفتیم تزریق پلاستیک)
این قدر چرت و پرت نوشتم که رشته کلام از دست خودم هم در رفت کلا چند تا پاراگراف بالا برای این بود که بگم برای یه رویکرد دیگه باید بجای شش سال، هفت سال برگردم عقب تا یاد حمالیام بیفتم و الان که دوباره دارم میرم سر کار یدی احساس جوانی بکنم و شادابی و منتظر کلی خاطره باشم. خوب یه پولی هم درمیاریم یه جورایی اونجا برام باشگاه بدنسازی هم هست 8 ساعت کار مدام پای دستگاه بدون تایم استراحت و چایی و ... نهار رو هم کنار دسنگاه خوردم بطری آبمم کنار دستم بود توالت هم  یه جوری بود که همون اول صبح که دیدمش کلا فکرش و از سرم بیرون کردم که گذرم به اینجا بیفته، فکرکنم این جوری طراحی شده اصلا برای همین. الانم چهل ستون بدنم درد میکنه اما این دردو دوست دارم منو یاد زمانایی که میرفتم توچال میندازه  اگه تا قله میرفتم دردش تو مایه های درد الانم بود. البته الان دو ماه و نیم که تو منترال در خد مت  همسر گرامی تو خونه دارم استراحت میکنم برا همینم بدنم عادت به هیچ کاری رو نداشت وگر نه اونقدر هم سخت نبود.
تا بعد.

۲ نظر:

nasrin گفت...

یعنی پیدا کردن یه کار خوب تا این حد مشکله هامون؟
از شرایط کاری تو آمریکا هم خبر داری؟
من ارشد کنترل دارم
برای دکتری میخوام بیام اونجا
میتونی یه سری اطلاعات راجع به زمینه کاری این رشته هم بدی؟
متشکرم
:)

هامون گفت...

اطلاعات من صرفا مربوط به مونترال و نتیجه تنها 6 ما زندگی توی مونترال هست. در شهر مونترال میتونم بگم بله سخت کار خوب پیدا میشه ولی من الان از کارم بسیار راضیم.
در مورد آمریکا اطلاعات بدرد بخوری در زمینه کنترل ندارم.